محمد امینمحمد امین، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

محمد امین

کو جایزه؟؟؟؟؟؟

سلام به عمو امیر و خاله جونم! دیدم چند روزی از  عید غدیر گذشته و کم کم داریم به ماه محرم نزدیک میشیم، گفتم اون جایزه ای رو که قول داده بودین پیگیری کنم! عمو جون! جایزه چی شد؟ ...
19 آبان 1391

یه مسابقه

  سلام دوستای خوبم توی روز عید غدیر دیدم همه دارن در مورد عیدی دادن حرف میزنن و من هاجو واج همه رو نگاه میکردم که یهو یه چیزی به ذهنم رسید    و اونم اینه که یه مسابقه  بذارم و دوستام هم شرکت کنن و نظراشونو برام بفرستن و اگه نظراشون درست بود یه جایزه خومشل بهشون بدم   و سوال مسابقه اینه : کی میتونه حدس بزنه چرا قیافه من توی عکس اینجوریه ؟ و یا بنظر شما الان دارم به چی فکر میکنم ؟ حالا برای دیدن عکسم باید برین ادامه مطلب رو ببینین   ...
13 آبان 1391

پیامی واسه مامان جون

سلام مامان جونم دیروز که خاله جون عکسمو گذاشت توی وبم دیدم شما برام پیام گذاشتین و فکر میکنین که وقتی میرین سرکار من توی خونهشلخته هستم و حواسم به خودم نیست و اونجا گفتین که ایکاش من موهامو شونه میکردم الان اومدم پیام شمارو دیدم و خواستم بگم : شما وقتی میرین سرکار مامانی و خاله جونیا بهم میرسن و من همیشه مرتب و تر و تمیز هستم و شماخیالتون راحت باشه حالا عکسامو ببینین که چقدر مرتبم ...
10 آبان 1391

عکس جدید خودم

سلام دوستای خوبم سلام تموم خاله ها امروز خاله جونم باهام صحبت کرد و گفت : محمد امین جان تو به دوستات قول دادی که هر ماه یدونه از عکساتو بذاری توی وبلاگت و از همین الان باید حواست باشه به قولی که میدی حتما عمل کنی و خاله جونم گفت : چون امشب ماهگرد افتتاح وبلاگمه همین امشب یدونه از عکسامو که هنوز مامانم اینا ندیدن بذارم توی وبم اینم عکس جدیدم که با عمو امیر رفته بودیم پارک عموامیر این عکسو از من گرفت حالا شماها که میخواین عکسمو ببینین باید برین توی ادامه مطلب البته اینم بگم که اونقده شیطونی کرد تا  . . . . . . عکسم شد این حالا شماها عکسمو ببینین و نظراتونو برام بذارین ...
9 آبان 1391

معجزه بزرگ

٥ شنبه شب است و مجری رادیو 7 دارد از معجزه حرف میزند: باران، زندگی و بچه! و من فکر میکنم معجزه حقیقی همین ماییم، ما یعنی انسان، ما یعنی همین فرشته های کوچکی که در کنار مایند، همین فرشته هایی که از موجوداتی به شدت ناتوان تبدیل میشوند به وروجکهایی که قادرند کل زندگی شما را در عرض چند ثانیه به یکباره تغییر شکل دهند! پی نوشت: قبلا وقتی فرازهای اولیه دعای عرفه را میخواندم بی تفاوت میگذشتم از این همه دقت نظر حضرت امام حسین در تشکر از نعمتهای خدا اما از وقتی پسرک را خدا به ما داد، دیدم ناخودآگاه چقدر حساسم به سلامت هر یک از اجزایی که که در این دعا به آن اشاره شده حتی به سلامت و کارکرد درست رابط بین دو فک! خدا را هزاران مرتبه شکر بابت نعمت سلا...
6 آبان 1391

پسرک تاب و سرسره دوست ندارد!

پسرک تاب و سرسره دوست ندارد! پارک که میرویم  کارمان شده دنبال گربه های بینوا دویدن و بازی با سنگ و خاک! اخیرا اما علایق دیگری پیدا کرده و آن تمایل به بازی با وسایل ورزشی بزرگسالان است که به لطف شهرداری حالا دیگر در هر پارک و پارکچه­ ای(!!!) پیدا می­شود! چند روز پیش رفته بودیم پارک . محمد امین مشغول بازی شد با این صفحات گردان ورزشی از وسایل مذکور و من ایضا همت گماردم به همکاری با ایشان! مردم همیشه در صحنه هم مشغول شماتت این حقیر که چه بی­فکرم و بچه­ ام مریض می­شود و ... . من اما یک گوش را در کرده بوم و یکی را دروازه! دیروز محمد امین با خاله جانش رفته بود پارک. خاله جانش آگاه نبود از علایق پسرک، وقتی آمد خانه...
6 آبان 1391

شمارش معکوس!

سلام دوستای گلم امشب خاله جونم همه رو دعوت کرده  مامان بزرگم و بابابزرگم  دایی جونم و زن دایی جونم  مامانم اینا خاله لیلا همه رو دعوت کرده خونه شون تا وبلاگمو به همه معرفی کنه راستی یادم رفت بگم خاله جون میگه چون امروز "روز تولد مامانم "هم هستش همه فکر میکنن که بخاطر اون همه امشب دعوتن و همه میپرسیدن علت چیه خاله جون گفته نمیگم بهتون تا خودتون بیایین و ببینین راستی اینجا هم به مامان جونم میگم  " تولدت مبارک مامان گلم " ...
30 مهر 1391

جمعه ایی که گذشت

سلام   من دیروز رفتم خونه خاله ام اونجا یه مقداری با خاله ام قایم موشک بازی کردم .  بعد از بازی کردن خیلی خسته بودم همونجا خوابیدم آخه خاله ام یه لالایی بخصوصی داره که داستانش مفصله بعد اینکه من دنیا اومدم مامانم اصلا سرکار نرفته و قراره از امروز بره سرکار خاله بعد از ۲ ساعت خوابیدن ، منو برداشت برد خونه مامان بزرگم اخه خونه ما با خونه مامان بزرگ و خاله و خونه داییم اینا خیلی بهم نزدیکه وقتایی که خونه همدیگه میریم معمولا پیاده میریم البته بردن منو یکی از اینا قبول میکنه چون من که نمیتونم اینهمه راه برم  تازه اگه بتونم راه هم برم اینا دایی و خاله و عمو و مامان بزرگ و بابابزرگ شدن برای چی ؟...
30 مهر 1391

رونمایی نزدیک است!

سلام دوستای خوبم دیگه یواش یواش داره معلوم میشه که من چه روزی از وبلاگم بطور رسمی رونمایی کنم وبعدش به همه خبر بدم که من هم وبلاگ دارم چون روز یکشنبه بابام امتحان بورد داره و الان هم توی خونه فقط و فقط داره درس میخونه و من و مامانم بیشتر با هم دیگه میریم خونه فامیلا همین پنجشنبه بابابزرگم (بابای بابام) اومد دنبالمون و رفتیم خونه مامان بزرگم اینا چون اونا مهمون داشتن خیلی بهمون خوش گذشت و دیروز هم که عمه مامانم اینا اومده بودن خونه خاله جون زنگ زدن من و مامانم هم رفتیم خونه خاله جون و دیدیم که بابابزرگ و مامان بزرگ و اون یکی خاله ام (خاله لیلا) هم اونجان البته عمه مامانم همراه پسرش و دخترش و دومادشون اومده بودن ب...
30 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به محمد امین می باشد