محمد امینمحمد امین، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

محمد امین

دومین سفر نوروزی

  هوالحق سگه از خواب بیدار شده چشماشو چندبار به هم میزنه که لابد بهتر ببینه دنیا رو،بچه ما فکر کرده سگه بهش چشمک میزنه و شروع کرده به چشمک زدن به سگه! تا فرداش هر وقت میپرسیدم که : محمد امین، سگه چیکار میکرد؟ شروع میکرد به چشمک زدن!!! من و خاله جونش توی کوچه با دیدن دو تا سگ بزرگ و البته خوشگل با جیغ و فریادی مثال زدنی پا گذاشتیم به فرار، اونوقت این بچه  نمیدونم چه فکری با خودش کرده که دوان دوان میره طرف هاپو تا بگیردش و هر بار که سگه "هاپ هاپ" میکنه این فسقلی از خنده روده بر میشه! رفتیم گشت و گذار در اطراف ده، این بچه فکر کرده توی ساحل نشسنه، هی با بشقاب میوه ما خاک میریزه روی پاهاش تا لابد برنزه بشه!!! این هم چند ...
18 فروردين 1392

اولین سفر نوروزی

 سلام دوستای خوبم عید همتون مبارک ببخشید که یه کمی دیر شده آخه توی عید سرم خیلی شلوغ بود و نمیتونستم بیام پیشتون امروز من ، باباجون ، مامان جون ، خاله جون و عمو امیر همه با هم رفتیم زیارت امام زاده داود ، خیلی جای خوبی بود فقط یه خورده سرد بود . منم تا تونستم اونجا دویدم و بازی کردم جای همه شما خالی  برای همتون دعا کردم     ...
9 فروردين 1392

فقط دوستی است که می ماند!

دوست خوب نعمتیه، با هر سن و سالی که باشه، حتی اگه این دوست با شما چیزی حدود سی و چند سال اختلاف سن داشته باشه! پسرک من یکی از این دوستها رو داره،دوستی که اگه توی یه جمعی باشه این پسر دیگه به کسی کاری نداره و فقط میره سراغ این دوست،حتی اگه این دوست توی یک جلسه رسمی و البته خانوادگی باشه! و این دوست کسی نیست جز " عمو امیر" دوست محمد امین! که دقایقی است که دو تایی با هم رفتن خیابون گردی!!!  
12 اسفند 1391

یک نصیحت مادرانه!

هرگز هرگز هرگز، حتی در شرایطی که رو به موت هستید یک پسر را با پدرش تنها رها نکنید! ماجرا از این قراره که یک روز عصر من در وضعیتی بودم تو مایه های رو به موت!(البته بلا نسبت وجود نازنینم ها!)، به همین دلیل به آقای پدر عرض کردم که امروز کلا مسئولیت بازی با بچه به عهده شما، البته ایشون هر روز زمانی رو میگذارن برای بازی با قند عسل اما در روز مذکور من کلا تفویض مسئولیت کردم و خوابیدم. چشمتون روز بد نبینه ، بیدار که شدم فکر میکنین با چه صحنه ای مواجه شدم؟ . . . . . یک پسرک که نه، یک موش آب کشیده و یک پدر خوشحال از آزادی عملی که به پسر داده!  البته عکس بالایی علامت پیروزی قند عسله بر من، ولی عمق فا...
25 بهمن 1391

هییییییییی روزگار، پیر شدیم رفت!

  دیروز داشتم عکسهای نوزادی گل پسر را مرور میکردم. اونهایی که با نوزاد سر و کار دارند میدونند که تغییر و تحول در چهره و رفتار بچه ها در ماههای اولیه زندگیشون چقدر شیرین و البته چقدر سریع اتفاق میافته. اگه ادامه مطلبو ببینید متوجه منظورم میشین! محمد امین، دو ساعت پس از تولد   پسرم در یکماهگی 40 روزگی     . . . . . . . . . . . دنبال عکس دیگه ای هستین؟ الان نمیتونم آپلود کنم! بعدا!!!! ...
17 بهمن 1391

تلاشهای من

عمو جون ، کمکم میکنی بیام اینجا  ! همین جایی که دستم هست  اگه کمکم نکنی خودم میام  !   ببی ن چه جوری میام اوه اوه ! یه مقداری سخته ها . . .  اما من میام یا علــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی                من اومدم بالا فکر میکنین نمیتونم . . . از روی خندهام باید بفهمید که من سری نترس دارم   اگه میخوای عکس بگیری زود باش دیگه         . . . من اومدم روی میز     هورا   هورا ...
28 دی 1391

هدیه نی نی وبلاگ به من

سلام به همه دوستای خوبم و همه خاله هایی که بهم سر میزنن اومدم بگم که " نی نی وبلاگ " بابت ابتکار و ایده زیبا و جالب در معرفی وبلاگم بهم هدیه داده و اون هم اینه که عکس منو چند روز در ویترین نی نی وبلاگ گذاشته از همه شما دعوت میکنم به صفحه اصلی " سایت نی نی وبلاگ " برین و عکسمو ببینین راستی نظراتونو فراموش نکنین چون از همین الان میخوام فیگورهای عکس انداختن رو تمرین کنم تااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا روز عرو سیم ...
22 دی 1391

بازی جدید پسرک

مامانم تلفن زده و حال محمد امین رو میپرسه  میگم: حال اون که معلومه خوبه،باید حال منو بپرسی با این بازی جدیدش میگه: بازی جدیدش؟ میگم: بله، بازی با انگشتان دست، از صبح تاحالا کارم شده همین،ده تا انگشتشو باز میکنه و میاد پیش من و میفهمونه که منم همین کارو بکنم، بعد ما دوتا میمیونیم با بیست تا انگشت که توی هم گره خورده! غش غش میخنده و میگه: الهی قربونش بشم، دیروز برای اینکه بخوابونمش انگشتاشوبه همین شکلی که گفتی گرفتم تا خوابید، حالا اون فکرمیکنه که این یه بازیه! حالا شما بگین من چیکار کنم؟!!! پی نوشت: تمام روز باهاش همراهی کردم اما شب کلافه شدم،بعد به خودم گفتم فقط همین روزاس، یه کمی بعد که بزرگتر بشه باید کلی منتظر بشی تا یه بار...
11 دی 1391

عصرانه ها!

پدر و پسر این روزها حسابی با هم رفیق شده اند، نه اینکه قبلا نبوده اند ها، این روزها بیشتر با هم رفیق شده اند! پسر 17 ماهه و بابایش عصرها با هم میروند ماشین سواری؛ پدر، پسر را به زور مینشاند روی صندلی و کمربندش را محکم میبندد، اما پسر با جیغ و داد کمربند را باز کرده و روی صندلی می ایستد و بلند بلند آواز میخواند! پدر هم در تلافی ترمز میکند و پسر در قعر ماشین فرو رفته و کله پا میشود! پدر هم میخندد! و این سهم من است از خیابان گردیهای این دو مرد: وصف العیش، آن هم باافتخار!                                               &n...
5 دی 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به محمد امین می باشد