آخرین جمعه سال
سلام دوستای خوبم
روز جمعه ساعت هشت شب داشتم خونه خودمون بازی میکردم که دیدم خاله جونم اومده دنبالم تا منو ببره بیرون و منم که در اینجور موقع ها روی هیچکسی رو زمین نمیذارم ( باور کنین روی هیچکسی رو ...شوخی ندارما میتونین امتحان کنین ) با خاله جون و عمو امیر ، خوش و خرم رفتیم بیرون .
اول رفتیم بازار تجریش ،توی بازار هر نی نی که میدیدم باهاش حرف میزدم اما عمو امیر و خاله جون
نمیذاشتن باهاشون بازی کنم چون وقتمون خیلی کم بود اونجا من یه لباس خوشگل واسه خودم خریدم
بعدش از اونجا رفتیم امامزاده صالح زیارت ،
برای همه نی نی ها ومامانی و مامان و بابام دعا کردم
جای همتون خیلی خالی بود
هم خلوت بود و هم اینکه من خودم اولین بار بود که اونجا میرفتم .
راستی اونجا زیارت قبر شهدای گمنام و شهیدرضایی نژاد و شهید شهریاری هم رفتیم
خاله نوشت : از حرم زود زدم بیرون تا مبادا پسر ، عموشو اذیت کنه اما دیدم توی قسمت مردونه واسه عکس گرفتن از عمو اصرار و از پسر خوشگله انکار .... یه دوربین کم داشتم خودش میشد یه پست جدید
امین نوشت : مامان جون اصن میتونستی حدس بزنی این جمعه ما میخواستیم با عمو امیر کجا بریم حالا هفته های بعد هم دوبار سورپرازتون میکنم
مامان نوشت: این هفته شدیدا درگیر خونه تکونی بودم ولی قول میدم از هفته های دیگه بیافتم دنبالشون تا ببینم این سه نفر هر جمعه از 8 شب تا دیروقت کجا میرن!!!