جمعه ایی که گذشت
سلام من دیروز رفتم خونه خاله ام اونجا یه مقداری با خاله ام قایم موشک بازی کردم . بعد از بازی کردن خیلی خسته بودم همونجا خوابیدم آخه خاله ام یه لالایی بخصوصی داره که داستانش مفصله بعد اینکه من دنیا اومدم مامانم اصلا سرکار نرفته و قراره از امروز بره سرکار خاله بعد از ۲ ساعت خوابیدن ، منو برداشت برد خونه مامان بزرگم اخه خونه ما با خونه مامان بزرگ و خاله و خونه داییم اینا خیلی بهم نزدیکه وقتایی که خونه همدیگه میریم معمولا پیاده میریم البته بردن منو یکی از اینا قبول میکنه چون من که نمیتونم اینهمه راه برم تازه اگه بتونم راه هم برم اینا دایی و خاله و عمو و مامان بزرگ و بابابزرگ شدن برای چی ؟...